براي عباس ثابتي كه دلتنگ مادر است
حالا ساعت پنج و بيست دقيقه است.حوالي همان ساعت هايي كه معمولاً قرار مي گذاريم اما تو نيستي و من مي خواهم تنهايي بروم پيدن كوييه گريه كنم.هيچ كس نمي داند پيدن كوييه كجاست اما تو مي داني.همان جايي كه معمولاً روزهايي كه دلتنگي خيلي كلافه مان مي كند قرارمي گذاريم و مي رويم آنجا.همان جايي كه اين روزهاي آخر بيشتر با هم گذرانديم.من تنهايي هايم را به باد سپردم وتو اين اندوه لعنتي و بزرگ را.اصلاً چرا دنيا نمي گذارد يك روز خوش از گلوي ما پايين برود.چرا؟
آدم گاهي بعضي چيزها را زودتر از آنكه اتفاق بيفتد حس مي كند. لعنت براين حس لعنتي.ديشب با صداي گرفته تو دلم هري ريخت و نمي دانم چرا خيابان هارا زير پا گذاشتم خودم را به ميدان هاشمي رساندم.نمي دانم چرا دلم نمي آمد زنگ خانه را به صدا دربياورم و نمي دانم چرا هي بهانه جور مي كردم برگردم . لعنت به اين حس آدمي كه پيشاپيش همه اتفاق ها را يادم مي آورد.امروز روز بدي است.روزي است كه دغدغه ام اين بوده اگر آدمي سرطان داشته باشد و دكترها جوابش كنند چقدر زنده مي ماند.امروز روز بدي است و يك ساعت از وقتي كه مي خواهم چيزي بنويسم گذشته و يك صفحه مسخر روزنامه را هفت بار بسته ام.باور كن هفت بار بسته چون هي عوضش كرده اند.كلافه ام عباس عزيز.خسته ام .مي خواهم تنهايي بروم پيدن كوييه گريه كنم.نمي آيي؟