![]() |
![]() |
|
| دنیا وارونه تمام چیزهایی است که می بینی |
|
زمان به سرعت برق و باد میگذرد و پلک که روی هم میگذاری و باز میکنی، بخشی از عمرت را دود کردهای و فرستادهای هوا. دیروز خبر رسید، فریدون پوررضا، حافظه عجیب وغریب موسیقی گیلان تسلیم مرگ شده و امروز که چشم باز کردهایم، میگویند چهار سال، یعنی 1460روز گذشته است؛ به همین راحتی! صدای آسمانی او هزاران روز است که خاموش شده اما گیلانزمین حتی یک لحظه هم این اتفاق تلخ را باور نکرده است. من با چشمهای خودم صدایش را در روزهای عید امسال در کوچه و خیابانهای سرزمین مادریام شنیدهام. خودم دیدم که در بازارهای محلی لنگرود و لاهیجان و رودسر ترانه «صوبه عیده صوبه» را گذاشته بودند و کاسبها همانطوری که کارشان را انجام میدادند، با صدای او همخوانی هم میکردند. این جادوی صداست یا هنر زندگی بعضی از آدمها؟ هیچ فرقی نمیکند. مهم این است که مرگ تأثیری در حضور بعضیها ندارد و آنها همیشه میمانند. حتی اگر سالها کتابهایشان دست ناشران بیمسئولیت خاک بخورد یا بعد از مرگشان هم کسی رغبتی نکند قدمی برای بازنشر کارهای قدیمیشان بردارد و آثار باقیمانده را سروسامان بدهد. درست مانند پوررضا که خودم با گوشهایم شنیدم که میگفت بارها با حال مریض از رشت به تهران آمده تا کتاب مهم زندگیاش را دست ناشری بسپارد برای چاپ و بینتیجه، راه آمده را بازگشته است. حالا درست چهار سال تمام است که خاطرهساز بیبدیل گیلان زیر خروارها خاک به خواب رفته و هنوز هم کسی کتابش را در ویترین کتابفروشیها ندیده است. 1460 روز از خاموشی او گذشته و حتی دریغ از بازنشر یک آلبوم قدیمیاش. اینکه چرا هنوز فریدون پوررضا شبیه سالهای جوانیاش زنده مانده، به چیزهایی ربط پیدا میکند که خیلیها از درک آن عاجزند. |
|
+ نوشته شده در
دوشنبه بیست و سوم فروردین ۱۳۹۵ساعت 15:24 توسط یاسین نمکچیان |
|
|
کابوس های شبانه ام شده ای. وقت و بی وقت در خواب هایم راه می روی و اندوه تمام ابرهای دنیا را می آوری جلوی چشمم. آخر دلتنگی چطور می تواند این همه در پوست آدمی ریشه بدواند؟ باید با چه زبانی بنویسم جهان جای خوبی برای تکرار این کابوس های شبانه نیست. هنوز گاهی فکر می کنم هجده ساله ام و قرار است زندگی به گونه دیگری رقم بخورد اما سپیدی هایی که در لابلای موهایم پنهان شده است نمی گذارد خیال خام پلنگم ادامه پیدا کند.گاهی کاری از دست آدمی برنمی آید و فقط باید نگاه کنی به عمری که شبیه درختان بلند جاده از کنارت می گذرند. فقط باید بنشینی و افتادن فصل ها را بشماری.خوابم می آید. به بلندای تمام جاده ها خوابم می آید اما تا پلک روی هم بگذارم کابوس می شوی و تمام غم ها را می گذاری روی شانه ام. |
|
+ نوشته شده در
سه شنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۵ساعت 17:16 توسط یاسین نمکچیان |
|
|
صفحه نخست پست الکترونیک آرشیو وبلاگ عناوین مطالب وبلاگ |
| درباره وبلاگ |
|
|
|
RSS
|